معنی از رنگ های اصلی

فرهنگ فارسی هوشیار

رنگ اصلی

رنگ بنیست (اصلی)


داده های اصلی

در انگلیسی فر داده ها

واژه پیشنهادی

اطلاعات عمومی

فارسی به عربی

اصلی

اصلی، اصیل، انتخابات، اولی، جوهری، رییس، رییسی، ساکن اصلی، ضروری، عضوی، فطری، قوس، کاردینال


گرایش های اصلی

اِتّجاهاتٌ رئیسیهٌ

عربی به فارسی

اصلی

بومی , طبیعی , ذاتی , مکنون , فطری , اصلی , بکر , بدیع , منبع , سرچشمه

لغت نامه دهخدا

اصلی

اصلی. [اَ] (ص نسبی) منسوب به اصل. رجوع به اصل شود. || خلاف فرعی. (قطرالمحیط). مقابل فرعی. || بنیادی. (لغات فرهنگستان). بنلادی. اساسی. (ناظم الاطباء). || در نزد صرفیان، خلاف حرف زاید. (از قطر المحیط).
- حروف اصلی (اصلیه)، حروفی که در صرف کلمه باقی و پایدارند. در برابرحروف زاید. رجوع به حروف و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1ص 355 شود.
|| مادی. جوهری. هیولانی. || معنوی. (ناظم الاطباء). || درست. || خالص و بی غش. || حقیقی. (ناظم الاطباء). واقعی: علاجی در وهم نیاید که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه). || جبلّی و طبیعی و فطری وذاتی. (ناظم الاطباء).
- حرارت اصلی، حرارت غریزی: شراب... طعام را هضم کند وحرارت اصلی، یعنی غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). ورجوع به حرارت شود.
|| (در گیاه) در برابر بدل و غیرخودرو و پرورش یافته:
گرچه نیابد مدد آب جوی
از گل اصلی نرود رنگ و بوی.
نظامی.
- جهات اصلی، چهار جهت در برابر چهار جهت فرعی. رجوع به جهات شود.
- لغت اصلی، لغتی که بحسب اصل در زبان موضوع است و از زبان دیگر نگرفته اند، مثل عماد. در برابر لغت دخیل. نوعی از لغت عرب و آن لغتی است که در اصل موضوع است چون عماد. (غیاث) (آنندراج). و صاحب کشاف آرد:نوعی است از انواع لغت و آن لفظی است مستعمل نزد هفت طائفه ٔ مخصوص و مشهور از مردم بیابانی که ایشان رااعراب و عرب عرباء و عرب عاربه نیز گویند و علوم ادبی و قواعد عربی علمای عرب را از کلام این قوم و لغت این گروه استنباط کرده اند، کذا ذکر فی شرح نصاب الصبیان. و بر این معنی گفته اند که: هذا اللفظ فی الاصل اوفی اصل اللغه لکذا ثم استعمل لکذا. و هفت لغت در عرب مشهور است بفصاحت، و آن هفت لغت: قریش، علی، هوازن، اهل یمن، ثقیف، هذیل و بنی تمیم باشند. و اصلی در مقابل مولد استعمال شود و در خفاجی در تفسیر رب العالمین گفته المراد بالاصل حاله وضعه الاول. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 95). و رجوع به لغت شود.

اصلی. [اَ] (اِخ) از شاعران و خطاطان ایران بود که در مشهد میزیست و خط نستعلیق را خوب می نوشت. صاحب آتشکده این بیت را از وی آورده است:
چو بطفلیش بدیدم بسپردم اهل دین را
که شود بلای جانها بشما سپردم این را.
رجوع به قاموس الاعلام ج 2 و آتشکده ص 86 شود.


رنگ رنگ

رنگ رنگ. [رَ رَ] (ص مرکب) رنگارنگ. رنگ برنگ. به لونهای مختلف. به رنگهای گوناگون. ملون به الوان مختلف. گوناگون:
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزع است رنگ رنگ.
خسروانی.
هم از آشتی راندم و هم ز جنگ
سخن گفتم از هر دری رنگ رنگ.
فردوسی.
ز اسب و ستام و ز خفتان جنگ
ز یاقوت و هر گوهر رنگ رنگ.
فردوسی.
همان جوشن خویش و خفتان جنگ
به خروارها دیبه ٔ رنگ رنگ.
اسدی.
سیاهبرگ گل رنگ رنگ گوناگون
ز باد مشکین برهم زنان علم بعلم.
سوزنی.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اصلی

آغازین، هسته ای، بنیادین

معادل ابجد

از رنگ های اصلی

425

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری